سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند زنده ای میان مردگان است . [امام علی علیه السلام]

غریبی آشنا

بلاگ‏تگ ؛ نمیدونم این بازی کجا شروع شده... کیا رُ رسوا کرده تا به من رسیده!!!

منم از طریق یه دوست انتخاب شدم و دعوت شدم برای این بازی ، برای اعتراف ، برای گفتن حرفهایی که تا حالا نگفتم...

برای مقدمه این اعتراف منُ ببینید

1- از فردا شروع میکنم ، فردا تعطیله و من تعطیلی رُ خیلی دوست دارم دلیلش اینه که میتونم تا هر وقت دوست دارم بخوابم و این خیلی خیلی خوبه ، در گذشته ای نه چندان دور ، تعطیلات و مخصوصا اعیاد یه نوید دیگه هم برام داشت ، و اون اومدن یه مهمون بود ، مهمونی که خیلی عزیز بود...

2-بعضی ها میگن عاشق پیشه ای بهشون میگم برو بابا ولی حقیقت اینه که هستم و هر چی کشیدم از همین بوده ، بارها به خاطر دیگران احساسات خودمُ زیر پا گذاشتم ، به خاطر احساساتم کسایی رُ دوست داشتم که به نظرم مورد مناسبی برام نبودن( یادمه در یه مورد یه نفر بهم هشدار داد که قراره سر کار باشم و با اینکه خودمم چنین احتمالی میدادم بهش گفتم مهم نیست برم سر کار ، مهم اینه که بقیه ی عمرم عذاب وجدان نداشته باشم ، به خاطر اینکه دل یه نفرُ شکستم و به احساسش توجه نکردم) همیشه گفتم عشق باعث میشه آدما تغیر کنن و نیمه ی هم بشن و این که این تغییر تا کی پایدار میمونه رُ تجربه نکردم تا حالا...

3-تو زندگیم به هر چی خوستم رسیدم و این به این معنا نیست چیزای زیادی دارم و یا چیزای زیادی خواستم ، ولی هر چیزی رُ که واقعا خواستم به دست آوردم ، فقط در یک مورد به بن بست رسیدم و اون ازدواج بوده هیس شاید نشه اسمشُ گذاشت بد شانسی ولی به نظرم در این مورد بد شانسی آووردم شایدم اشتباه کردم...

4-از تهران کوبیدم اومدم یزد به خاطر تولد دختر مورد علاقه م ( همون عشق بچگونه ی دوران کودکیم) وقتی که برای اولین باز بهش کادو دادم خواست که بیرون همُ ببینیم.... اونقدر استرس داشتم که حتی یادم رفت تو اولین ملاقاتمون براش گل ببرم ، در عوض روزی که قرار بود کارای نیمه تموممُ انجام بدم ، یعنی به تلافی پس دادن هدیه م ، هدایاشُ بهش پس بدم براش گل بردم... حالمو بهم زد

5-اون قدیما یه بار که خونه ی بابابزرگم بودیم با یکی از پسر عمو هام (عمار) دعوام شد میخواست بذاره بره کفشاشُ قایم کردم که نتونه بره بعد یه جوری برنامه ریزی کردم که همه فکر کنن کار هادیه (پسر اون یکی عموم) همه میگفتن هادی بده کفششُ ولی اون روحشم خبر نداشت ، حتی زن عموم بهش میگفت اصلا دروغگوی خوبی نیستی هادی... می‏خوامت

 

خب حالا باید پنچ قربانی خودمُ انتخاب کنم هه خیال کردی کار خیلی سختیه ، آخه گناه دارن ، ولی مامورمُ معذور پارتی بازی هم نداریم....خودتی

یک    دو   سه    چهار   و  پنج

پ ن :

خیلی ها بودن که دوست داشتم انتخابشون کنم ولی....اهه ‏اهه

در پایان یه جمله از فروید که برام خیلی جالبه :

آنچه از دهان شما می پرد افشا کننده ی خصوصی ترین اسرار شماست .




مسعود باوان پوری ::: سه شنبه 85/10/26::: ساعت 1:40 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 10


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :7264
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مسعود باوان پوری
اهل کرمانشاه شهرستان هسلام آباد غرب هستم و اکنون در دانشگاه زابل مشغول تحصیلم ولی ترم بعد در دانشگاه رازی خواهم بود
 
>>آرشیو شده ها<<
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<