گاهی تو رُ مثل یه کتاب میبینم ، یه کتاب کوچولو ، یه کتاب با حدود بیست صفحه ؛
شایدم مثل دفتر خاطرات یه دختر آشفته...
صفحاتی که بارها و بارها خونده شدن ، ادامه ای در کار نیست ، فقط تکرار ، تکرار و تکرار...
ولی از تو توقعی بیشتری از چند صفحه کتاب وجود داره ، بیشتر از کتابی که هیچ حرف تازه ای نداره .
تو کتاب نیستی
تو انسانی!
تو میتونی فکر کنی ، میتونی کلاهتُ قاضی کنی قبل از اینکه باد ببرتش!
میتونی خلاقیت داشته باشی ، میتونی نو بشی ، میتونی همون دیروزی نباشی ، میتونی هی تکرار نشی ، میتونی یه فصل نو باشی در کتاب زندگیت .
تو میتونی
ولی چرا؟
چرا؟
چرا از اون کتاب کهنه نمیگذری؟
کتابی که نوشته هاشُ خیلی ها خوندن ،
چرا بوی تازگی نمیگری؟
چرا هنوزم همونی هستی که بودی؟
پ ن :
جایی خونده بودم(کتاب دنیای صوفی) :
ما مثل یه شپشیم روی یه تار موی یه خرگوش ؛
خرگوشی که شعبده بازی اونُ از یه کلاه بیرون آوورده ؛
سعی میکنیم از اون تار مو بالا بریم تا بفهمیم کجائیم...
میرسیم به نوک اون تار مو ، چی میبینیم؟؟؟
سعی میکنیم ببینیم!
خیلی بفهمیم ، میفهمیم که مهمون یه تار مو از هزاران تار موی اون خرگوشیم!!!
خرگوشی که نمی دونیم از کجا اومده به کجا میره ، کدوم شعبده باز از کدوم کلاه بیرونش کشیده و هزاران نمیدونیم دیگه که به دنبالشیم...
سعی کن از اون تار مو بالا بری ، نه اینکه مدام دورش بزنی!!!